داستان کارآفرینی پیمان بخشنده نژاد(قسمت اول)
بخشندهنژاد: معمولا کارآفرینهایی که میخواهند بیایند اینجا صحبت کنند میخواهند بگویند رسیدن به رویاها کار سختی نیست، بله رسیدن به رویاها کار سختی نیست ولی این رویاها چقدر ارزش دارد؟ وقتی به آن میرسیم چقدر احساس رضایت و خوشحالی داریم؟ ما شرکت ثبت میکنیم، گردش مالی ایجاد میکنیم، به رویاهای مادیمان میرسیم ولی این رویاهای مادی از کجا آمده و چطور به دست آمده؟ من پیمان بخشندهنژاد، فارغالتحصیل کارشناسی ارشد بیومکانیک دانشگاه صنعتی شریف هستم، دوره لیسانس خیلی نظامی کار میکردم، کلا در بحثهای نظامی اکسپرت شده بودم، کامل حرفهای شده بودم مخصوصا در بحثهای زیر سطحی، رزومه قویای داشتم، وقتی به ارشد رسیدم خب طبیعتا دلم میخواست اپلای کنم و بروم، یک آن در خلوت خودم به این نتیجه رسیدم به جای اینکه در بحث نظامی باشم و کارهای نظامی انجام بدهم بیایم در سلامت و برای نجات جان مردم تلاش کنم، یک پذیرش خیلی خوبی از دانشگاه سنگاپور گرفته بودم که آنجا در حوزه نظامی درس بخوانم، آن را کنار گذاشتم و در یک تصمیم سخت رفتم خدمت، در خدمت با یکسری از دوستان آشنا شدم که در حوزه سلامت بودند، پزشک بودند، پرستار بودند، فوقتخصص بودند، خیلی به من کمک کردندکه آن ایدهای که درونم هست را بتوانم برگ و شاخه بدهم و ساختارش را بسازم.
تصمیم گرفتم برگردم شریف و مهندسی پزشکی بخوانم و بیومکانیک؛ چون بیسم هم بیومکانیک بود، برگشتم دانشگاه و شروع کردم به اینکه بیومکانیک بخوانم و رزومه خودم را در بحث سلامت بالا ببرم، یک روز در خیابان جمهوری داشتم از کنار تجهیزات پزشکیها رد میشدم دیدم پشت در یک مغازه زده اکسیژنساز خانگی موجود است، رفتم داخل گفتم اکسیژنساز خانگی چی هست؟ سال 92 یا 93 بود، گفت این محصول را به برق میزنید به مریض اکسیژن میدهد، برایم خیلی جذاب آمد و دقیقا انگار دنبال همین میگشتم، دنبال ایدهای که هیت کنم. آن را گرفتم و درون خودم دوباره رویش فکر کردم و کار کردم.
برگشتیم دانشگاه یک پروپوزال دادم مرکز رشد دانشگاه صنعتی شریف یک تیم تشکیل دادیم آنجا اکسپتمان کردند ما شروع کردیم روی اکسیژنساز خانگی کار کردیم، شش ماه رفتیم جلو و به نتیجه نرسیدیم، تیم اولمان از هم پاشید و بچهها اپلای کردند رفتند. دوباره من یک تیم جدید تشکیل دادم و دوباره چند ماهی کار کردیم و نشد که نشد، خود دانشگاه بچههای شریف میدانند، به شریف میگویند فرودگاه؛ یعنی جایی که آمدید بروید، نیامدید که بمانید، همه، از همه جا به من میگفتند تو هم جمع کن برو، تا کجا میخواهی پیش بروی؟ نشده و بچهها همه رفتند فقط تو ماندی، من آخرین بازمانده ورودی 92 ارشد دانشگاه هستم، فقط تو ماندی، تو هم جمع کن برو. گفتم نخیر…
یک اصطلاحی به من در دانشگاه میگفتند، بولدوز؛ یعنی کسی که مانده که ناهمواریها را صاف کند، برای این مانده بودم که بجنگم، تازه من هم که اصلا آدم رفتن نبودم، بچه پایین شهر، بچه شهر ری، در یک خیابان زندگی میکنیم که همه فامیلها با هم در آن خیابان هستیم، حالا ول کنم بروم غربت؟ همین شد که برگشتم و سخت کار کردم و این بار تنها و توانستم به تکنولوژی ساخت دستگاه اکسیژنساز برسم، حالا تازه مسیر داشت برایم قشنگ میشد، من یک محصول ساخته بودم و داشتم کیف میکردم ولی یکسری مشکلات جدید جلو آمد، مشکلاتی از جنس سرمایهگذاری، الان تو سرمایه میخواستی که کارخانهات را راه بیندازی، که کارآفرینی کنی ولی در دورهای بودیم که به استارتآپ میگفتند IT و اصلا قبول نمیکردند که سختافزاریها هم میتوانند استارتآپ باشند. به هر ضرب و زوری که شد ما سعی کردیم سرمایه جذب کنیم اما نشد که نشد، ناامید ناامید به اینجا رسیده بودم که باید بروم، دیگر تمام است. یک درخواست دادم برای میشیگان استیت، کانفریم شد، ویزا آمد و دیگر موقعهای رفتن بود، دو سه ماه آخر بود که باید کارهایمان را جمع میکردیم برویم، یک روز داخل اتاقم نشسته بودم گفتم بگذار یک زنگ به برکت بزنیم، اصلا نمیدانستم برکت چی هست، فقط یک اسم شنیده بودیم که دوستان میروند آنجا و از کارآفرینی حمایت میکنند و چنین چیزی را فقط شنیده بودم،زنگ زدم روابط عمومی برکت و گفتند باید با فلان نقطه و آقای فلانی صحبت کنی، الان هیچی یادم نمیآید. این داستان برای سالهای 95 است، رفتم آنجا با آن کارشناس صحبت کردم از قضا کارشناس خودش از بچههای شریف بود، گفتم بله اینطور است و من میخواهم در این محصول کار کنم، گفت خیلی جالب است ما هم دانشکدهای هستیم حتی، بیا یک روز بنشینیم با هم صحبت کنیم، یک تاریخی به من گفت و رفتیم آنجا شروع کنیم صحبت کردن…
آن تاریخ من با شریکم آقای شجاعی رفتیم آنجا پشت در اتاق طرف نشستیم گفتند طرف نیست رفته ماموریت و آب سردی بود که روی من ریختند، انگار که دیدید یک موقعهایی میخواهید هر گلی بزنید گل نمیشود؟ میشوید مهدی طارمی؟ همانطور شده بودم، هر کاری میشد، انگار همه چیز دست به دست هم داده بود که من باید بروم، همه چیز دست گذاشته بود جلوی پایم که آقا تو باید از این مملکت بروی، کاری نیست. برای آخرین نقطه و امیدی که داشتم گفتم میشود تلفن کنید بگویید با من جلسه داشته؟ به او زنگ زدند و عذرخواهی کرد که ببخشید و برای من ماموریت پیش آمد، اوردر کارت چقدری است؟ گفتم اوردر کار من سیصد چهارصد میلیون تومانی است، گفت اصلا ما وارد نمیشویم، برکت برای اوردرهای میلیارد به بالا است ولی یک جایی را تازه تشکیل دادیم به نام موسسه دانش بنیان برکت، برو آنجا برای کارهای دانش بنیان سرمایهگذاری میکنند و پول میدهد. مرداد 95 من چند تا کوچه پیاده رفتم پایینتر، کوچه پنجم وزرا رسیدیم به موسسه دانش بنیان برکت، موسسهای کاملا نوپا که تازه داشتند میز و صندلی داخلش میچیدند و اصلا آماده پذیرش تیم نبود. بیزینس پلنم را دادم، طرحی که داشتم را دادم و در آبان 95 قرارداد سرمایهگذاری با آنها منعقد کردیم، خیلی اتفاق شیرینی بود، کامل رویای اپلای را کنار گذاشته بودم، کامل میدانستم قرار است در ایران بمانم و کار کنم و کارآفرین بشوم. در اسفند 95 اولین مجوز تولید را از وزارت بهداشت برای اکسیژنساز گرفتیم، رسیدیم به سال 96، یک 96 رویایی که تقریبا دو سه هزار تا دستگاه فروختیم، برای یک شرکت نوپا گردش میلیاردی واقعا گردش جذابی بود، میرسیم به 97، 97 کذایی که مشکلات ارزی و تحریم جلو آمد، وابستگی شدید با واردات داشتیم، وابستگی که خودمان دلمان میخواست از این وابستگی جدا بشویم ولی اینقدر شرایط برای واردات راحت بود که میگفتیم داریم قطعه را از تایوان میخریم، داریم قطعه را از سوییس میخریم، داریم قطعه را از چین میخریم و همیطنطوری جلو برویم، در شش ماه اول 97 واقعا زجر کشیدیم، زجری که اصلا در واردات تا حالا اینقدر سخت نبود، ما برای اینکه یک قطعه وارد کنیم مجبور بودیم شبانه روز در گمرک باشیم یا در وزارت صنعت و معدن باشیم که ارز بگیریم و آخر هم نمیتوانستیم، کلی در این قسمت ضرر کردیم، یک روز هیئت مدیره تشکیل شد و گفتند عملا دو راه داریم یا کژدار مریض با همین فرمان جلو برویم یا یک سال خط تولیدت را خاموش کن و به بومیسازی برس، خیلی انتخاب سختی بود ولی راه دوم را انتخاب کردیم، قرار بود یک سال تا یک سال و نیم در بازار نباشیم و وقتی برمیگردیم با دستگاه بومی برگردیم. نیمه دوم سال 97 و نیمه اول سال 98 دقیقا همان تایمی بود که ما برای اینکه محصول نداشتیم و داشتیم بومیسازی انجام میدادیم خطمان خاموش بود، هیچ تولیدی نداشتیم و نمیتوانستیم به بازارمحصول بدهیم و درآمدی کسب کنیم.